loading...
تک نمره ای ها
امیر حسین سالاری مکی بازدید : 9 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

    

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 7 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)



زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود!

..............

قدر کسایی که به زندگیتون معنا میدنو بدونید تا دیر نشده...

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 5 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)



گاهی به گذشته خیره می شویم و خاطرات را مرور می کنیم ...
می فهمیم خیلی چیزها را جا گذاشته ایم !
مهربانی را ... !
عشق را ... !
لبخند را ... !
شادی های بی دلیل را ... !
و یا حتی کسی را ... !
خسته، دلگیر، غمگین و پریشان از چیزهایی که دیگر نیست و هستیم ...
امـــا
هنوز هم خوب می دانیم،
خوب می دانیم
آخرش روزی می رسد که به این دلتنگی ها پایان دهد ...
روزی که دوباره عشق و شادی را به همراه دارد ...


.......

پ.ن:
ممکن است این دلتنگی ها به خاطر تغییر شخصیتی و یا فراق از خانواده، رفیق و یا هر کس که دوستش داریم باشد ...

(مهرداد حبیبی)

 

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 6 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/matalebeziba/boyfan.matalebeziba.ir.jpg

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام...
بابی پسر خیلی شری بود و همیشه اذیت می کرد...
مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟
بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
"دوستدار تو - بابی"
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
"بابی"
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت، رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا...
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا، یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد...!
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا !!

مامانت پیش منه! اگه می خواهیش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 33
  • بازدید ماه : 63
  • بازدید سال : 68
  • بازدید کلی : 477